×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

benazam hemate saghi

ajab yadi ze ma kardi

پیرمرد و دختر جوان

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

 

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

 

 

دوشنبه 30 خرداد 1390 - 2:39:40 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://kiyana.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 10 مرداد 1390   1:57:51 PM

اگر متوجه بودیم که هر ان ممکن است دست روزگار مارا از هم جدا کند مهربانتر از این با هم رفتار میکردیم

http://kiyana.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 4 مرداد 1390   12:32:02 PM

زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم

دل ها تنگ نیست ما تنگش میکنیم

عشق قشنگ نیست ما رنگش میکنیم

دل هیچ کس بد نیست ما سنگش میکنیم

http://www.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 23 تیر 1390   12:38:40 PM

tabriiiiiiiiiiik. pOste jalebiiiiiiiiiiiiii booOd

http://www.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 30 خرداد 1390   3:34:08 PM

مشابه این :میلیاردرآمریکایی درفرودگاه یک شهر جهان سومی عجله به سوارشدن هواپیماداشت،دراین حین چشمش به خبری مهم در روزنامه افتاد،برای خریدروزنامه قیمتش راپرسید وشروع به گشتن پول خرد درجیبهایش گشت ولی باکوشش زیاد هم آن رانیافت،پسرک روزنامه فروش با این وضع اشاره کرد که پول نمی خواهد بیا روزنامه رابگیر،ناگهان میلیادرخان به فکرفرورفت که اوباثروتهای کلان نتوانست ازبقیه پولش بگذرد ولی این پسرک فقیرکه ممکن بودتمامی سرمایه اش این چندروزنامه باشد به راحتی از آن گذشت،نام اوراپرسید،چندی بعدیک وکیل دنبال پسرک آمده بود تانیمی ازثروت بجامانده ازآقای میلیاردر را به نام او کند.......شایدچنین شودکه ثروت وقدرت ازخودش انتقام گیرد........و

آمار وبلاگ

52667 بازدید

38 بازدید امروز

36 بازدید دیروز

538 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements